حرف بزنید بابا.

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

    امکانات وب

    کتابخونه ای که میرفتم،کنارش یه پارک بود.منم که از پارکا متنفر چون محیطای زیادی مزخرفی دارن.ولی خب اینجا باصفا بود پشتشم مقبره علامه طرشتی بود که اونم از پارک باصفاتره؛)یه بار برا اولین بار صبح خیلی زود رسیدم رفتم پارک نشستم منتظر دوستام،بارون میومد خیلیییییی قشنگ.دبدم صدا لااله الا الله میاد اولش فکر کردم چون این چن وقته تو این فضا زیاد بودم توهم زدم.دیدم نه تو مقبره کسیو بردن.حالم بد شد.خیلی بد شد.وایساده بودم زیر بارون و به اون جنازه نیگا میکردم و دو هفته پیشه خودم جلو چشم بود.که یهو احساس کردم کسی از پشتم رد شد و زد بهم.انقد جاخوردم که بازم فکر میکردم توهم زدم.آخه سر صبحی؟!دیدم اره یه پسرست که هی دور تر میشد ولی برمیگشت نگام میکرد باترس،منم متعجب فقط نگاش کردم که یهو دیدم وایساد نگاش شرمنده بود کلا حالتاش عادی نبود اون موقعی هم که داش رد میشد میدیدم که دستاش میلرزه.دوستم که اومد براش تعریف کردم گفت فهمیدم کیو میگی طرف عقب موندس.خیلی ناراحت شدم رفتم دنبالش باهاش حرف بزنم.ولی خب واقعیتش ترسیدم.ازونورم یه پیرمرده هست باور کنید حداقل 80 سالش هست=)میاد میشینه کنارمون کلیییییییی حرف میزنه تهش میرسه به اینکه خونه خالی دارم=))))با اونم دوس دارم برم حرف بزنم ولی دوستام نمیذارن=)

    خب جدی به نظرم با اینا باید حرف زد چه عیبی داره؟قطعا چیزای جالبی میشه از حرفاشون فهمید و بالاخره میشه یه جور بهشون کمک کرد(البته اگه اون عقب مونده خودشو نزده باشه به عقب موندگی مثلا؛)

    طبق آخرین مشاهداتم،هیچ کودوم از پیرمردای پارک با این پیرمرد حرف نمیزنن:((((حتی پیششم نمیشینن:((((

    💤💤...
    ما را در سایت 💤💤 دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : narteghal بازدید : 95 تاريخ : چهارشنبه 24 خرداد 1396 ساعت: 18:17